۲۱ سال بیشتر نداشت که از سر شور جوانی مثل داستان ها عاشق دختر همسایه شد.
در آن روزها هیچ آرزویی جز ازدواج در سر نداشت.شب ها با شور لباس دامادی به خواب می رفت و با همان رویا هم از خواب می پرید تا این که …
با اصرارهای پی در پی نتوانست پدر و مادر را متقاعد برای رفتن به خواستگاری کند تا اینکه فکر کرد دنیا به آخر رسیده و دیگر نمی تواند به زندگی ادامه دهد و شبی مشتی قرص با لیوانی آب را سر کشید و زمانی که چشم گشود در بیمارستان لقمان بود و فقط اسم پروانه ورد زبانش.
همین شد که پدر و مادر تصمیم به خواستگاری گرفتن اما خانواده دختر خام بودن و جوان بودن داماد را بهانه و ضمانت بیشتری طلب نمودند ، عروس که سکه های زیاد هم جوابگویش نبود ، این بار به جای مهریه قلب مادر شوهر را طلب کرد.
حالا پس از سه سال زندگی و دعواهای بسیار رضا و پروانه دیگر قادر به زندگی نیستند.
این ها تنها زوجی هم نیستند که مهریه عجیب و دور را از عقل را برای پایداری زندگی انتخاب کردند.
دفاتر ازدواج و طلاق روزانه شاهد خیلی از این اتفاقات و رویدادها هستند اینها از روز اول زندگی را بازی می پندارند و نمی دانند ز در زندگی یعنی زرنگی و باهوشی و ن یعنی نان آوری و مردانگی، د یعنی دانستن رمز و رازهای بهتر زیستن و گ به معنای گره هایی که با هم فکری هم باز شود و ی یاری رساندن به هم و طاقت در برابر سختی هاست.
کاش زوج های امروزی بجای اندیشیدین به تعداد سکه و زرهای طلا کمی هم این واژه ها را در نظر گرفته و مفهومش را درک می کردند.
نظرات شما عزیزان: