دردل یک دانشجوی مقطع دکترا که تازه داماد شده و در کتابخانه دانشگاه شارژر لپ تاپ و هدفونش را دزیده اند
بنی آدم اعضای یکدیگرند نباید سر پول بهم بپرند
تو دانی که درد آورست روزگار از این دزدی دیگر ندارم قرار
. . . برای مشاهده به ادامه ی مطلب بروید . . .
ابتدا یک ماشین حساب آماده کنید تا با هم پیش بریم.ماشین حساب موبایل هم میشه.
1.هفت رقم شماره ی تلفن خودتونو در نظربگیرید.
2.حالا سه رقم اول اونو وارد ماشین حساب کنید.یعنی اگر تلفن شما ۱۲۳۴۵۶۷ باشد ۱۲۳ تو ماشین حساب وارد کنید.
3.حالا این سه رقم را در ۸۰ ضرب کنید و حاصل رو با ۱ جمع کنید.
4.عدد به دست اومده رو در ۲۵۰ ضرب کنید.
5.حالا چهار رقم پایانی تلفن خود رو با عدد به دست اومده جمع کنید. یک بار دیگر چهار رقم پایانی شماره ی خودتون رو با اون جمع کنید.
6.عدد ۲۵۰ رو از حاصل به دست اومده کم کنید.
7.حالا حاصل رو تقسیم بر ۲ کنید.
حالا این شماره براتون آشنا نیست؟
دختركى به میز كار پدرش نزدیك مىشود و كنار آن مىایستد.
پدر كه به سختى گرم كار و زیر و رو كردن انبوهى كاغذ و نوشتن چیزهایى در تقویم خود بود، اصلا متوجه حضور دخترش نمىشود
تا اینكه دخترك مىگوید: «پدر، چه مىكنى؟»
و پدر پاسخ مىدهد: «چیزى نیست عزیزم! مشغول مرتب كردن برنامههاى كاریم هستم.
اینها نام افراد مهمى هستند كه باید در طول هفته با آنها ملاقات داشته باشم.»
دخترك پس از كمى مكث و تأمل مىپرسد: «پدر! آیا نام من هم در بین آنها هست؟»
موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن»
فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.
او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
نتیجه اخلاقی:
راسته که میگن دخترا از گوش خام می شن و پسرا از چشم
اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست
پسره به باباش ميگه پنج هزار تومن بده.باباش ميگه چي , چهار هزار تومن؟ سه هزار تومن ميخواي واسه چي ؟ بچه هاي مردم روزي دو هزار تومن ميگيرن با همون هزار تومن کنار ميان , اونوقت تو از من پونصد تومن ميخواي؟ باباي من سيصد تومن به من نميداد که من بخوام دويست تومن بدم . بيا حالا اين صد تومن رو بگير ... پسره نگاه کرد ديد پنجاه تومنيه
استاد:چرا حضرت محمددر...
طلاب:اللهم صلی علی محمد و ال محمد
استاد:بله افرین،خوب داشتم میگفتم چرا حضرت محمد...
طلاب:اللهم صلی علی محمد وال محمد
استاد:بله،چرا حضرت محمد
طلاب: اللهم صلی علی محمد وال محمد
استاد:لا اله الا الله،چرا ان حضرت...
طلاب: کدام حضرت؟
استاد:حضرت محمد
طلاب:اللهم صل علی محمد وال محمد!!!!!!!!!
ساعت عجیب تولد ۳ دختر لوری دیرسلی تعجب پزشکان را برانگیخته است. هر سه فرزند این زن دقیقا در ساعت ۷:۴۳ دقیقه متولد شدهاند.
به اعتقاد کارشناسان این اتفاق بسیار نادر است و از هر یک میلیون مورد در سراسر جهان، فقط یکی ممکن است به این حالت شبیه باشد. بزرگترین فرزند لوری به نام الا در تاریخ ۱۰ اکتبر سال ۲۰۰۵ و دقیقا در ساعت ۷:۴۳ دقیقه متولد شد. فرزند دوم او نیز که اوی نام دارد، باز هم درست در همین ساعت در سال ۲۰۰۷ به دنیا آمد. سرانجام آخرین کودک او هم به نام هریسون امسال در همین ساعت پا به این دنیا گذاشت. نکته جالب این است که پرستاران بیمارستان میدانستند ۲فرزند قبلی این زن درست در یک ساعت خاص متولد شده بودند. به همین دلیل بیصبرانه منتظر بودند تا زمان تولد آخرین فرزند را ببینند. اما در نهایت شگفتی سومین کودک هم درست سر وقت در شهر منچستر انگلستان به دنیا آمد.
۲۱ سال بیشتر نداشت که از سر شور جوانی مثل داستان ها عاشق دختر همسایه شد.
در آن روزها هیچ آرزویی جز ازدواج در سر نداشت.شب ها با شور لباس دامادی به خواب می رفت و با همان رویا هم از خواب می پرید تا این که …
با اصرارهای پی در پی نتوانست پدر و مادر را متقاعد برای رفتن به خواستگاری کند تا اینکه فکر کرد دنیا به آخر رسیده و دیگر نمی تواند به زندگی ادامه دهد و شبی مشتی قرص با لیوانی آب را سر کشید و زمانی که چشم گشود در بیمارستان لقمان بود و فقط اسم پروانه ورد زبانش.
همین شد که پدر و مادر تصمیم به خواستگاری گرفتن اما خانواده دختر خام بودن و جوان بودن داماد را بهانه و ضمانت بیشتری طلب نمودند ، عروس که سکه های زیاد هم جوابگویش نبود ، این بار به جای مهریه قلب مادر شوهر را طلب کرد.
حالا پس از سه سال زندگی و دعواهای بسیار رضا و پروانه دیگر قادر به زندگی نیستند.
این ها تنها زوجی هم نیستند که مهریه عجیب و دور را از عقل را برای پایداری زندگی انتخاب کردند.
دفاتر ازدواج و طلاق روزانه شاهد خیلی از این اتفاقات و رویدادها هستند اینها از روز اول زندگی را بازی می پندارند و نمی دانند ز در زندگی یعنی زرنگی و باهوشی و ن یعنی نان آوری و مردانگی، د یعنی دانستن رمز و رازهای بهتر زیستن و گ به معنای گره هایی که با هم فکری هم باز شود و ی یاری رساندن به هم و طاقت در برابر سختی هاست.
کاش زوج های امروزی بجای اندیشیدین به تعداد سکه و زرهای طلا کمی هم این واژه ها را در نظر گرفته و مفهومش را درک می کردند.
شمع داني به دم مرگ به پروانه چه گفت؟
گفت اي عاشق بيچاره فراموش شوي...
سوخت پروانه ولي خوب جوابش را داد
گفت طولي نكشد تو نيز خاموش شوي
مردی نزد طبيب رفت و از غم بزرگي که در دل داشت گفت.
طبيب به او گفت:
به ميدان شهر برو،
آنجا دلقکي هست،
آنقدر تو را ميخنداند تا غمت از يادت برود.
مرد با چشمي اشکبار،
لبخند تلخي زد و گفت:
من همان دلقکم
4 ساله كه بودم فكر می كردم پدرم هر كاری رو می تونه انجام بده .
5 ساله كه بودم فكر می كردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .
6 ساله كه بودم فكر می كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو
معلم برای شاگرد تنبلش شرط گذاشته بود درصورت آوردن یک قاشق از خاک بهشت به اونمره ی قبولی خواهد داد.....فردای آن روز شاگرد یک قاشق خاک میاره وتقدیم میکنه به معلمش ....! ....معلم ناراحت وباحالتی پرخاشگرانه گفت من رو به مسخره گرفتی...این خاکوازکجا آوردی ...؟؟ دانش آموزبا بغضی در گلووچشمایی گریان گفت این خاک زیرپای مادرمه..!!! شما .... به من آموختید که "بهشت زیرپای مادران" است